یه کوچولو خاطره
اروین جونم من وبلاگ نوشتن رو بلد نیستم زیاد ولی دوست دارم به عشق تو هرچی بلدم ویه کاری بکنم که تو که بزرگ شدی اینجا رو بخونی وکیف کنی امید وارم خوشت بیاد البته شاید یکم دیر شده باشه ولی به هرحال می خوام هر کاری رو که در طول روز انجام میدی رو برت بنویسمحالا تا این تاریخ چکیده ای از این چیزایی که یادمه رو برات می نویسم تا امرو ز 25/9/1392عشق مامان 40ماه 177 هفته240/1روز877/29ساعت686/686/1 دقیقه772/201/107ثانیه است که از زندگیت می گذره از همین امروز بگم که دیروز رفته بودی خونه مامان جون وشب اونجا خوابیدی واینکه تازه یاد گرفتی همش میگی دایی بیاد دنبالم می خوام شب برم پیش مامان جون بخوابم اومدم دنبالت واوردمت خونه گفتم بخواب میگی م...
نویسنده :
مامان
17:32