اون شبی که می خواستی بیای پیشم عزیزم
خوب بریم تو شبی که می خواستی به دنیا بیای اون شبی که فرداش می خواستم برم بیمارستان مامان جون اومدتمام خونه رو بادکنک زدوتزئین کرد برای پس فرداش که تو می خواستی بیای خونه مامانی عمه وخاله ا ودائیی اومده بودن خونمون اون شب من خوابم نمی بردمی ترسیدم خلاصه دکتر گفته بود ساعت 6 صبح بیمارستان باشیم دو تا خاله های من هم اومده بودن من تا ساعت 11 تواتاق انتظار بودم ودکتر هنوز نیومده بو دوقتی می خواستن منو ببرناتاق عمل کلی گریم گرفته بود ولی برای اینکه مامان جون وبقه گریه نکنن خودمو به زور نگه داشتم خلاصه وقتی به هوشاومده بودم اولین حرفی که زدم این بوده که سالمه بعداز ظهر همه اومدن دیدن ما شب هم مامان جونپیشمون موند فردا ظهر هم بابات اومد دنبالمونیه گوسفند خریده بود که وقتی رسیدیم جلوی در خونهجلمون کشتن وای ده شب اول من خیلیدرد داشتم تو همش گریه می کردی من تمام اون ده شب رو نخوابیدمتو شبها گریه می کردی و روزها با خیال راحت می خوابیدی منم روزهانمی تونستم بخوابم شب هم که تو نمی ذاشتی تمام این ده شب رو مامان جون خونمون موندومواظب تو بود و همش به من وتو میرسید وتمام کارهامون رو انجام میادمن که هیچ کاری نمی تونستم بکنم خلاصه بعد از 10 روز مامان جون رفت خونشون ومن وموندم وتو بابات می ترسیدیم شب اول تنهائی خلاصه اون شب من وبابات به نوبت می خوابیدیم و تو رو به ترتیب تا صبح نگه میداشتیم خلاصه تا 5 ماهگی همش همینطور بودوتو شبها خواب نداشتی عزیزم