ارویناروین، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

امید زندگیم پسرم

عکسهایی از اتاقت

از بس ماشین دوس داری این پستر رو برات انتخاب کردم میگی ایا همش مال منه اینم کمدت اینم عکسات که رو دیوار اتاقته   ...
25 آذر 1392

حرف زدنت غذاخوردنت.خوابیدنت

خوب بریم سر حرف زدنت اولین کلمهای که گفتی با بود بعد هم به بابا میگفتی با بهمامان ما خاله خا به مامان جون میگفتی مامان بوم دائی دا ماشالله هوشت خوب بودزود حرف زدی وزود هو راه افتاذی ولی خیلی بد غذا بودی الان همهمینطوری من همیشه بشقاب دستم بود ودنبالت بودم تا تو غذا تو نمی خوردی من نمی تونستم غذا بخورمدیگه تا حدی شده بود که اسم منو بابات با عمه هات گذاشته بودن فردین عزیز دلم تو خیلی شیرین هستی وخلاصه از این برات بگم که به طرزعجیبی عاشق ماشین هستی اون اوایل همش بابابات سر سوئیچ وظبط ماشین واینکه می خواسنی پشت فرمون بشینی دعوا دشتی وسر تو چه دعواها که بابات نکردم من  روت خیلی حساسم دوست ندارم خار به پات بره الان که ٣ سال و٣ ماهته ماشالله ا...
25 آذر 1392

اون شبی که می خواستی بیای پیشم عزیزم

خوب بریم تو شبی که می خواستی به دنیا بیای اون شبی که فرداش می خواستم برم بیمارستان مامان جون اومدتمام خونه رو بادکنک زدوتزئین کرد برای پس فرداش که تو می خواستی بیای خونه مامانی عمه وخاله ا ودائیی اومده بودن خونمون اون شب من خوابم نمی بردمی ترسیدم خلاصه دکتر گفته بود ساعت 6 صبح بیمارستان باشیم دو تا خاله های من هم اومده بودن من تا ساعت 11 تواتاق انتظار بودم ودکتر هنوز نیومده بو دوقتی می خواستن منو ببرناتاق عمل کلی گریم گرفته بود ولی برای اینکه مامان جون وبقه گریه نکنن خودمو به زور نگه داشتم خلاصه وقتی به هوشاومده بودم اولین حرفی که زدم این بوده که سالمه بعداز ظهر همه اومدن دیدن ما شب هم مامان جونپیشمون موند فردا ظهر هم بابات اومد دنبالمونیه گ...
24 آذر 1392

چکیده ای از خاطراتی که یادمه

از اینجا برات بگمکه تو دوران بارداری اطلا مامان رو اذیت نکردی من حالت تهوع نداشتم روز سونو گرافی وقتی داشت جنسیت رو می گفت ممن با مامان جون وبابات رفته بودیم وقتی گفت گل پسره بابات کلی گریه کرد و خوشحال شد پیش خودمون بمونه پسر دوست داشت من پیش دکتر قاضی زاده رفتم برای معاینه بهم 2 مرداد وقت دادبیمارستان خاتم النبیا وقتی فهمیدیم بچه پسره دیگه شروع کردیم به خرید  سیسمونی مامان جون همه چیز برات خریدتخت کمد یه عاله لبس و اسباب بازی های خوشگل اتاق خونه رو که وسایل خودمون توش بود رو خالی کردیم و وسایل وتخت کمد تو رو توش چیدیم و یه جشن سیسمونی توپ هم گرفتیم ...
24 آذر 1392

یه کوچولو خاطره

اروین جونم من وبلاگ نوشتن رو بلد نیستم زیاد ولی دوست دارم به عشق تو هرچی بلدم ویه کاری بکنم که تو که بزرگ شدی اینجا رو بخونی وکیف کنی امید وارم خوشت بیاد البته شاید یکم دیر شده باشه ولی به هرحال می خوام هر کاری رو که در طول  روز انجام میدی رو برت بنویسمحالا تا این تاریخ چکیده ای از این چیزایی که یادمه رو برات می نویسم تا امرو ز 25/9/1392عشق مامان 40ماه 177 هفته240/1روز877/29ساعت686/686/1 دقیقه772/201/107ثانیه است که از زندگیت می گذره از همین امروز بگم که دیروز رفته بودی خونه مامان جون وشب اونجا خوابیدی واینکه تازه یاد گرفتی همش میگی دایی بیاد دنبالم می خوام شب برم پیش مامان جون بخوابم اومدم دنبالت واوردمت خونه گفتم بخواب میگی م...
24 آذر 1392

بدون عنوان

پسر گلم در دوم مردا سال١٣٨٩در بیمارستان خصوصی خاتم النبیا توسط خانوم دکتر شیرین قاضی زاده وعمل سزارین به دنیا اومددر ساعت ١٢ ظهر با قد ٥٢ و وزن ٣/٧٥٠     ...
24 آذر 1392